دست از سرم بردار

دست از سرم بردار زیبای لعنتی ...

کلاستروفوبیا

امروز فهمیدم به یه اختلال روانی ناجور مبتلا هستم ، (اینو هم بذارید کنار اختلال خواب که علیرغم کلی هزینه، گفتن هیچیت نیست و پاشو برو قیافتو نبینیم! البته یه تست پیشرفته تیروئید هم هست که باید انجامش می دادم ولی به دلیل تنبلی حاد و مزمن ، هنوز انجام ندادم) اسم این اختلال ، کلاستروفوبیا هست به معنای تنگنا هراسی. من فکر نمی کردم این اختلال باشه. اگه کسی میخواست از یه جای تنگ مثل ورودی غار عبور کنه ، من مورمورم میشد یا مثلا عکس کسانی که تو جاهای تنگ و باریک راه
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

حال خوب

گاهی خدا بیشتر از حقت بهت عنایت می کنه. همه مون اینو میفهمیم و تو زندگی تجربه اش کردیم. اما بچه پرروییم، کم طاقتیم و عجول و حریص، ناسپاسی هم می کنیم. امروز داشتم به این فکر می کردم که من تو این دنیا چه کار نیکی کردم که مورد توجه خدا قرار گرفته و لایق دوستی با بهنام عزیزم شدم ، نمی دونم. این بشر عشق کامله ، یه دونه هست ... هرموقع یاد دانشگاه و دوران لیسانس می افتم فقط بهنامه و تصویرش که ذهنمو پر می کنه.
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

رضایت نامه

سال ۷۳ کنکور دادم. اون موقع ها ، انتخاب رشته رو باید به صورت دستی و با پرکردن جدولهایی با ۱۰ یا ۱۵ تا ستون انجام می دادیم! تصور کنید ۱۰۰ تا انتخاب رشته رو چه جوری و با چه دقتی پر می کردیم. خودش یه جور رمز نگاری بود! کافی بود به جای پر کردن یه شماره ، اشتباهی شماره دیگه ای رو پر می کردی. یه دفعه می دیدی کد انتخابیت یه چیز دیگه ای دراومده و اولویتت شده کاردانی آبیاری گیاهان دریایی ، دانشگاه دارقوز آباد سفلی! اعتراض و این حرفها هم قبول نبود.
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

شبیه توفان ، نیستی!

گاهی پشت سرت را نگاه کن گاهی بنگر درآیینه عمر دلی شکسته ای آیا که دل شکسته ای امروز، چنین زار و مدهوش سفر کن در نبض زمان برگرد و نیک نظر کن بار غم افزوده ای بر گرده ناتوان آن ضعیف جور کش؟ که تاوان می دهی و سنگینی روزگار پرغصه را بر سینه خویش حمل می کنی ؟ نفست تنگ می شود؟ آسمان چشمانت ابری است ؟ اگر گریستن نتوانم سکوت را آموخته ام. شبیه توفان نیستی ، موجی آرام در ساحل امن باش، تنها و تنها و تنها احسان ، ۲۷ تیرماه ، مشهد مقدس
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

باز هم از سر دلتنگی ...

وقتی دلم با نجوای عاشقانه با امام رئوف آنقدر آروم می گیره که حالا وقتی ازش دور میشم انگار قسمتی و یا بهتر بگم همه قلب من جا مونده پیش حضرت. دلم نمی خواست برگردم. آخه عاقلانه است که با دست خودت هبوط کنی از قطعه ای از بهشت به جهنم روزمرگی ها و گناه ها و عصیان ها و شبهات و سرگرمی ها؟ چرا باید از جهان زیبای قرار و مدارهای دلدادگی و نوکری و اطاعت و ملازمت کوچ کنیم به دنیای حقیر غرور و دروغ و دل زدگی و طغیان ؟! دوباره همون روزهای تکراری ، همون حال های خوب دنیایی
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

فعلا بی عنوان

۱. قالب وبلاگ رو برای اینکه بهتر دیده بشه عوض کردم. ۲. ضمن احترام به حریم خصوصی افراد ولی به عنوان یکی از حقوق پدری در تعلیم و تربیت امروز به گوشی تازه خریداری شده مهدیار سرکشی کردم. کسی توبیخم نکنه ، من به مهدیار اعتماد کامل دارم ، حتی بیشتر از خودم‌. مهدیار یه ویژگی های ذاتی و خلقتی داره که خیلی قابل گفتن نیست. اما من هم بالاخره لازمه مراقبتهای تربیتی خودم رو داشته باشم. بگذریم ، بالاخره مهدیار هم در کوزه وبلاگ افتاد! یه ساعت پیش فهمیدم مهدیار یه وبلاگ
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

هجوم دوباره بی خوابی

بهنام سرشو گذاشت خوابید. بعد شام ، بابا رفت خونه خودش. میخواستیم یکمی سربسرش بذاریم ، بابا اعلام صلح کرد و رفت. مهدیار هم دیگه ساعت ۱۰/۵ رسما خواب بود. چشماش رو هم بود ، یهو میپرید و چشماشو باز می کرد و بعدش ما هم بهش می خندیدیم. بهنام هم تازه خوابیده ، فقط تو این خونه منم که بیدارم و کلی هم کار دارم یرای انجام دادن. روز پنجشنبه خوبی رو داشتم. اولش پر از احساس خوب و آخرش هم کلی خبر خوب که بهنام برام آورده.
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

سید علی طالقانی

نمی دونم تا الان برای شما این اتفاق افتاده که بی دلیل و یهو یاد و خاطره یه آدم بیاد تو ذهن و بیرون نره و به قول جوونای امروزی قفلی بزنه به مغز آدم؟! چند دقیقه ای هست که نماز صبح تموم شده و از قبل از نماز و وسط نماز و الان هم که نماز تموم شده ( و دلم میخواد بخوابم ) قیافه یه آدم همه اش جلوی چشمامه. خیلی سال پیش یعنی تو دوران دانشجویی از همون سال ۷۳ برای گذران روزگارم که مستقل از پدرم زندگی می کردم می رفتم تدریس خصوصی.
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

و باز هم ...

*شاید این سکوت بیش از حد شبه که سر و صدا می کنه و نمی ذاره من بخوابم. شاید نباید بخوابم. چه اصراریه برای خوابیدن؟! *زندگی گاهی مثل یه آب روان و گاهی مثل یه سیل و گاهی مثل یه برکه آب راکده. همین چیزا هستن که به زندگی تنوع می ده که بشینی و برای هرکدوم از این "گاه" ها نقشه راه بچینی. ولی به هر حال زمان می گذره و نمی ایسته الفرصه تمر مر السحاب * الحمدلله من خوبم ، بهترم. گاهی نیاز به بازسازی هست. طبیعیه.
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

حدیث عهد و وفا می رود ، نبرد اینجاست

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست بهار آن سوی دیوار ماند و باد خوشش هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد