دست از سرم بردار

دست از سرم بردار زیبای لعنتی ...

هجوم دوباره بی خوابی

بهنام سرشو گذاشت خوابید. بعد شام ، بابا رفت خونه خودش. میخواستیم یکمی سربسرش بذاریم ، بابا اعلام صلح کرد و رفت. مهدیار هم دیگه ساعت ۱۰/۵ رسما خواب بود. چشماش رو هم بود ، یهو میپرید و چشماشو باز می کرد و بعدش ما هم بهش می خندیدیم. بهنام هم تازه خوابیده ، فقط تو این خونه منم که بیدارم و کلی هم کار دارم یرای انجام دادن. روز پنجشنبه خوبی رو داشتم. اولش پر از احساس خوب و آخرش هم کلی خبر خوب که بهنام برام آورده.
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |