دست از سرم بردار

دست از سرم بردار زیبای لعنتی ...

پای دردل یک بچهء کار

در حین پیاده روی حسابی غرق در افکارم بودم و حتی متوجه نشدم که کِی به میدان ونک رسیدم در همین حین یک نفر از پشت چادرم را کشید و صدای کودکانه‌ای به گوش رسید؛ خاله برام یه چیز می‌خری. نگاهی به سرتاپایش انداختم لباس‌های بی قواره و کثیفی بر تن داشت دستان و لای انگشتانش همگی سیاه شده بود و انگار مدت‌ها از زمانی که آب به تنش خورده بود می‌گذشت، قد و قواره کوتاهی داشت معلوم بود هنوز سنش به سن مدرسه رفتن هم نرسیده است، اما در کف خیابان مانند مردان عیال وار به دنبال
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:26 توسط شهره |