دست از سرم بردار

دست از سرم بردار زیبای لعنتی ...

اورژانس

اولین کارآموزیم تو بخش اورژانس بود و از پر کر ترین بخش هایی که توی بیمارستان وجود داره اون اوایل کارم فقط تعویض و وصل کردن سرم بیمار بود و این خوب خیلی رو مخم بود تا اینکه بالاخره با یکی از پرستارا مچ شدم و رفتیم برای رگ گیری ( تو حرفه ما خیلی مهمه ) و از شدت ذوق داشتم می مردم ، وقتی رگ رو گرفتم از خوشحالی بال در آوردم الان که تقریبا 20 روز تو بیمارستانم دیگه حالم از این کار ها بهم می خوره و اصلا حوصله ندارم انجام بدم و تصوراتم از پرستاری بهم ریخت
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

نتیجه مجازی شدن

داخل بیمارستان بودیم یکی از دانشجو های ترم 3 که همزمان با من یک کارآموزی بود رفت که برای مریض سرم وصل کنه و اینطور که من فهمیدم دومین کارآموزی ایشون بود بعد از چند لحظه باید برای تخت کناری ی تزریق عضلانی ( هیوسین ) انجام می دادم و منتظر شدم ایشون کارش تموم شه و از اتاق خارج شه که یهو چشمم خورد به سرمی که داشت آماده می کرد و دیدم داره جای ست سرم ، ست خون وصل می کنه ( از لحاظ کلی مشکلی نداره ولی این واسه کار دیگه ای استفاده میشه و اسمش روش نوشته شده ) و
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

بازگشت به خوابگاه

بعد از تقریبا یک هفته برگشتم خوابگاه و دلتنگی خانواده دوباره برام معنی پیدا کرد بعضی وقت ها فکر می کنم چظور قراره مهاجرت کنم و با این حس قرار چیکار کنم ؟ تنها کاری که الان می تونم بکنم اینکه بشینم و خودم با یادگرفتن و کتاب سرگرم کنم ولی خوب نمیشه .... فردا امتحان داریم اونم به صورت حضوری الکترونیکی یعنی چی ؟ یعنی اینکه باید با سیستم های موجود در دانشگاه امتحان بدیم بله این است بهشتی چیزی دیگه به پایان این ترم نمونده و راه من نصفه میشه انگار همین دیروز خبر
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

خالی کردن احساسات

یکی از رو های خوبی که انسان برای تخلیه احساساتش داره همین نوشتن وقتی میام اینجا چیز هایی رو می تونم بیان کنم که در حالت عادی نمی تونم این کار کنم و به افراد شناس زندگیم نمی تونم بگم، زندگی تو خوابگاه و سازش با افراد تو این مدت یاد گرفتم و فکر می کردم که دارم خوب پیش میرم اما امروز دیدم یکسری افراد به خودشون اجازه دادند پاشون رو از جایی که هستن دراز تر کنند، واقعا امروز دیدم خیلی شخصیت ام خورد شده و تصمیم گرفتم برخورد کنم حالا باید با 3 نفر دیگه داخل ی اتاق
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

امتحان روان

مطالب این درس جوریه که تو می دونی و بلدی ولی اگه نخونی نمی دونی واقعا گیج کننده است بدی بعدی این درس اینه که علائمش رو تو خودت و یکی که مثل من تو خوابگاه ست تو دوستاش می بینه امروز به این نتیجه رسیدم ی سری بیمار روان دور هم جمع شدیم جزوه این درس خودم نوشتم و ب شدت دارای غلط املایی و پخش شده بین بچه ها الان در به در دنبال اینن که اینا رو نوشته پ.ن: بدون اجازه جزوه منو یکی منتشر کرده چند روز پیش پ.ن: حریم خصوصی در خوابگاه معنی ندارد!
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

شروع ترم جدید و بیمارستان جدید

فردا به طور رسمی ترم جدید شروع میشه و این طور که به نظر میرسه دانشگاه ها قرار حضوری باشه و از دوشنبه در دانشکده باید حضور پیدا کنم و مشکل قضیه اینه که به دلیل اینکه واحد های زیادی برداشتم باید از صبح ساعت 8 دانشکده باشم تا 17 حالا مشکل کجاست ؟ مشکل اینجاست که سلف دانشکده قرار نیست باز بشه و من قرار طی این مدت فتوسنتز کنم. از فردا سه روز اول هفته رو در بخش ارتوپد بیمارستان اختر خواهم بود از ی طرف هیجان خاصی دارم ولی از ی طرف هم به این خاطر که گروه کارآموزیم
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

بخش روان

امروز که حین مصاحبه با یکی بیماران بخش بودم یهو صدای ضربه محکمی به گوشم رسید و دیدم که بیمارم یهو دل نگران شد و گفت دوباره قصد خودکشی داره برام سوال شد و ازش پرسیدم کی قصد خودکشی داره ؟ بعدش برام داستان شب گذشته رو تعریف کرد که یکی ار بیماران قصد داشته با روسری خودش رو خفه کنه و این خانوم که برای درمان اومده اینجا جون اون آدم رو نجات داده اینجا می بینیم که بیماران روان اونقدر ها هم آدم های عجیب غریبی نیستند بلکه بعضی وقت ها از ما هم بهتر هستند و یک ویژگی
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

روز های طولانی

امروز یکی از سخت ترین روز هایی بود که گذروندم، دیشب که تئاتر رفته بودم حدود ساعت های 11 برگشتم خوابگاه و تا غذا خوردم ساعت 12 ونیم شد و رفتم که بخوابم صبح ساعت 6 و نیم با صدای همیشگی گوشیم از خواب بیدار شدم و رفتم دانشکده در حالی که همه غرق در خواب بودن برای ی لحظه خیلی حسودیم شد از وقتی که رسیدم دانشکده تایم اول 2 ساعت کامل استاد درس داد و تایم بعدی بلافاصله استاد تو راهرو ما رو دید و گفت بیایید سر کلاس و به خاطر تعطیلی هفته آینده گفت باید جبرانی بیایید
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

زندگی خوابگاهی

اینکه آدم بتونه چند نفر رو 24 ساعت راضی نگه داره چقدر سخته ؟ شاید در ابتدا بگیم که خوب ما باید اون طور که می خواییم زتدگی کنیم و نباید حرف دیگران اذیتمون کنه و رومونن تاثیر بذاره و ... اما خودمونیم، هممون می دونیم که هر چقدر هم بخواییم این طور به قضیه نگاه کنیم نمیشه چون اصولا انسان موجود اجتماعی هست و نمی تونه از حرف دیگران بگذره به این راحتی؛ حالا شما فرض کنید باید حدود 2 سال من تو چنین شرایطی باشم که 24 ساعت ساعت چند نفر رو از خودم راضی نگه دارم و خیلی
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

تابستان آخر و بلا های خرداد

الان که این متن رو می نوسم وسط های تابستون و تقریبا 30 روز دیگه برام باقی مونده تا شروع ترم جدید و شروع دوباره .... از طرفی دوست داشتم این تابستون رو که بهم ی فرصت ریکاوری داد و تونستم خودم برگردونم به حالت عادی بعد از اتفاقاتی که در خرداد رخ داد، متوجه شدم به خاطر کوید پره دیابت شدم و اینکه به خاک آلرژی شدید پیدا کردم و توی این 6 کیلو وزن کردم آره ماهی سختی رو داشتم؛ بود روزی که فقط 3 ساعت خوابیدم هیچ وقت اون روز رو فراموش نمی کنم صبح دانشکده بعد کارآموزی
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:25 توسط شهره |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد